روزی با پدرم در سطح شهر مشغول قدم زنی بودیم؛تقریبا بین میدان بالا و میدان پایین صدای داد و فریاد و فحش به گوش میرسید!نزدیکتر شدیم و پدرم از علت آن جویا شد؛یکی که ناراحت به نظر میرسید گفت:«فلانی را که شهره به دیوانگیست تحریک کرده اند و درگیری صورت گرفته.» باز هم نزدیکتر رفتیم دیدیم دست و صورت بیچاره-به ظاهر دیوانه-پر خون شده و گریه میکند. پدرم دست خود را روی شانهء او گذاشته و دلداریش داد.بعد از اینکه آرام شده و از آنجا دور شد پدرم گفت:در عجبم از مردم این شهر که دیوانه اش میداند نباید با مردم کاری داشت اما عاقلش نمیداند که نباید سر به سر دیوانه گذاشت!!!!!
جالب بود.
به وبلاگ منم بیا