روزی با پدرم به باغمان که تقریبا خارج از روستایمان قرار داشت رفتیم. من،طبق عادتم تا بباغ رسیدم به طرف درخت گردویی که قبلا" گردوهایش را چیده بودند رفتم تا شاید از مانده های گردو بتوانم چند تایی بچینم. تا به زیر درخت رسیدم چشمانم را به بالاترین نقطهء آن دوختم ،اما متاسفانه چیزی پیدا نکردم! رویم را به طرف پدرم بر گرداندم،یعنی کمکم کن! پدرم با لبخند به طرف من آمده و گفت:«پسرم لزومی ندارد برای یافتن مراد خود حتما" در آن دوردستها وبالاترین نقاط بگردیم،گاهی میتوان مراد خودرا در پایین ترین نقطهء گیتی هم یافت!» وآنگاه دست خودرا درازکرده و از پایین ترین شاخهء درخت گردو دوتا گردو چیده و به من داد!