دوستی تمدنها

صلح جهانی و اتحاد برای نجات انسان

دوستی تمدنها

صلح جهانی و اتحاد برای نجات انسان

از پدرم!«نماینده سیلی مردم خوداست بر چهرهءدولت!»

روزی با پدرم از شهری میگذشتیم. سر راه خودمان نرسیده به میدان اصلی،به جمعی بر خوردیم که گرد هم آمده و در مورد موضوعی بحث میکردند؛ نزدیکتر رفتیم، پدرم از جریان جویا شد. یکی که از همه ناراحت تر به نظر میرسید گفت:«مدتیست در این محل به مشکلی بر خورده ایم که تنها به دست نمایندهء شهرستان حل میشود ولی ایشان نه تنها مارا نمی پذیرد بلکه گاهی پیغام هم میفرستد که وقتشان را نگیریم! »

از قضا آقای نماینده در شهر بود و از آنجائیکه پدرم اورا خوب میشناخت گفت :«با من به دفتر او بیا!» 

همراه هم به طرف دفتر نماینده حرکت کردیم. وقتی رسیدیم مسئول دفتر وی گفت:«متاسفانه امروز آقای نماینده وقت ندارند و شما از قبل باید وقت بگیرید!!!!» 

پدرم گفت:«شما فقط لطف کنید  بگویید فلانی آمده. آقای مسئول دفتر تماس گرفته وگفتند :«آقای کریمی آمده و اصرار دارند شما را ببینند.» آقای نماینده تا اسم پدرم را شنید گفت فورا اورا به اتاق من راهنمایی کن! 

    وقتی وارد اتاق وی شدیم از جا برخاسته وکلی احترام گذاشت! پس از احوال پرسی پدرم جریان را با وی در میان گذاشت و گلیهء مردم را به گوش وی رساند! آقای نماینده گفت«آقای کریمی واقعا" حیف وقت من نیست که وقتم را با این مسائل کوچک طلف کنم! پدرم گفت:« مشکلات کوچک مردم را حل کن تا در مشکلات بزرگت در کنار تو بایسند و از تو حمایت کنند! ودر ضمن به یاد داشته باش که این صندلی که به آن تکیه داده ای صندلی خدمت است نه صندلی قدرت، و اگر هم قدرتی باشد از آن مردمی است که ترا انتخاب کرده اند واگر دست حمایت خودرا از دوش تو بر دارند نه قدرتی میماند و نه عزتی.هرگز مست قدرت دروغین پشت میز نشو که به چشم بر هم زدنی به ذلت تبدیل میشود!» 

بعد پدرم شروع کرد به تعریف کردن یک جریان: 

  «در شهرستان ما فردی بود شهره به میخواره گی و مستی؛ روزی دوستان وی اورا به یک بزم شراب در خارج از شهر دعوت میکنند. جمع شروع به باده زنی میکند،او در همان آغاز کار شروع به مستی و بزن و بشکن میکند! بعد از یکی دو ساعت که به خودش میاید میگوین آقای فلانی اینکه خوردیم شراب نبود که اینقدر مست شدی بلکه آب خالص بود! طرف که خودرا در جمع ضایع شده میبند میگوید:ای بابا! از اول میگفتید من مست نمیشدم!!!» 

    پس از گفتن این جریان سر خودرا به طرف آقای نماینده برگرداند و ادامه داد:« و اما تو! نا سلامتی نمایندهء این مردمی و نماینده باید سیلی انتخاب کنندگان خود باشد بر چهرهء دولت نه چوب سیاست دولت بر سر مردم ! دست مردم خودرا بگیر تا دست ترا بگیرند.» 

   تا پدرم این سخنان را گفت دیدم که اشک در چشمان نماینده حلقه زد. به طرف پدرم آمده و خواست دست پدرم را ببوسد اما پدرم اجازه نداد و گفت:« باید دست مردمی را بوسید که به تو اعتماد کرده و به خاطر ایمان و اعتقادی که به خدمت گذاری تو داشته اند ترا انتخاب کرده اند!» 

   وقتی داشتیم از دفتر نماینده دور میشدیمآقای نماینده گفت:«قول میدهم از این پس تا پای جان در خدمت مردم باشم و از الان در دفتر من به روی هوه باز است حتی مردمی که مرا انتخاب نکرده اند» پدرم در حالیکه تبسم اعتماد بر لب داشت رو به آن فردی که همراه ما آمده بود کرده و گفت:«این از نماینده ،اما وظیفهء شما هم اینست که با انتخاب نماینده وظیفهء خود را انجام یافته ندانید؛ و به یاد داشته باشید که مردم هم سیلی است بر چهرهءمردم و باید رسالت نماینده را به خاطر وی بیاورد!!!» 

    آن مرد از پدرم تشکر کرده واز ما دور شد وما نیز به راه خود ادامه دادیم تا چه پیش آید!

نظرات 2 + ارسال نظر
ایران ریلکس یکشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 01:55 ب.ظ http://iranrelax4you.blogsky.com

سلام!
چه وبلاگ زیبایی داری؟!
با عضویت درگروه ما شانس خودرادربرنده شدن سه لب تاپ درهرماه امتحان کن.
http://iranrelax4you.blogsky.com

غریبه دوشنبه 8 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 01:39 ب.ظ http://banouye-sib.blogsky.com/

سلام

با عرض سپاس از حضور شما

واقعا چه صحبتهایی زیبایی پدرتون فرمودند

ای کاش همه ما اینگونه بودیم

به خاطر همچین مرد یزرگی بهتون تبریک میگم
موفق باشید

من لینکتون میکنم با اجازه تا از مطالبتون استفاده کنم

ممنون از لطفتان،پاینده باشید!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد