دوستی تمدنها

صلح جهانی و اتحاد برای نجات انسان

دوستی تمدنها

صلح جهانی و اتحاد برای نجات انسان

از پدرم!«فرزندم بگذار عشق وجودت را فراگیرد!»

روزی با پدرم از جایی میگذشتیم! عده ای را دیدیم که به طرف خانه ای میدویدند! نزدیک رفتیم  از داخل خانه صدای ناله و شیون به گوش میرسید. پدرم دست مرا در دست خودش فشرده و همراه هم وارد خانه شدیم!همه به احترام ورود پدرم آرام کنار رفته و راه راباز کردند!وارد اتاق شدیم،در وسط اتاق نعش بیجان  مرد جوانی را دیدیم که پدر و مادرش بر سر وی گریه میکردند. 

     پدرم آرام بر سر جسدجوان نشست ودست خود را پیش برده و دست پدر و مادر جوان را گرفته و تسلیت گفت! سپس بلند شده و از یکی از آشنایان آن جوان ماجرای مرگش را پرسید. آن فرد که گویا برادر جوان بود گفت:«مدتی بود که عاشق دختری در مخل بود،اما هرگز به دختر چیزی نگفت ،حتی اجازه نداد پدرو مادرم با خانوادهء دختر صحبت کند تا اینکه چند روز پیش معلوم شد که دختر با کس دیگری قرار ازدواج گذاشته است! اول باورش نشد تا اینکه دیروز سر راه دختر را گرفته و با او صحبت کرده بود.دختر به او گفته بود که از اول از عشق او نسبت به خودش اطلاع داشته ولی چون کس دیگری را دوست میداشته نتوانسته به عشق وی جواب دهدو دنبال فرستی بوده تا به او بگوید اما فرستی پیش نمی آمد. بعد از این ماجرا  به خانه آمده وبه اتاق خود رفته و در را از پشت قفل کرد و نه چیزی خورد و نه چیزیآشامید تا اینکه امروز پدرم نگران شده و در را شکسته و وارد اتاق شد و متاسفانه دید که او خوئ کشی کرده است!» 

     تا آن پسر این چیز ها را گفت ناگهان زد زیر گریه.پدرم از جیب خود دستمالی در آورده وبه او دادتا اشکهایش را پاک کند و بعد در حالیکه دست خودرا روی شانهء پسر گذاشته بود گفت:«پسرم احساس ترا درک میکنم،از دست دادن عزیز واقعا" سخت است!» 

    پدرم به خاطر عجله ای که داشتیم به خانوادهء جوان تسلیت گفته و دست مرا نیز گرفته از آنجا دور شدیم. 

    در راه پدرم سرش را به طرف من بر گرداند،مثل اینکه از نگاه من چیزی خوانده گفت:«فرزندم عشق چیزیست که چه بخواهی ،چه نخواهی در قلب تو فرود خواهد آمد وبدان که آن با همه درد و رنجی که دارد شیرین ترین موهبتی است که خدای هر کسی به وی اها میکند! آنان که عشق را بیهوده،ویا آنرا مایهء رنج وعذاب میدانند سخت در اشتباهند،چرا که تنها عشق است که به کالبد بی روح انسان معنا میبخشد!پسرم آنان که عشق را نفهمیده اند آنرا دست و پاگیر خود میسازند ولی آنان که عشق را فهمیده اند روح و جانسان را صیقل داده و به ئات خود نزدیک میشوند چرا که ذات انسان خود عشق است وخداوند انسان را با عشق آفرید و وقتی به آن نگاه کرد به خاطر نمود عشقی که خلق کرده بود بر خود تبریک گفته و عالمیان را برای سجده بر عشق فرا خواند! فرزندم امروز اگر شیطان انسان را فریب میدهد و عشق را در دل او به هوس تبدیل میکند تنها دلیلش آنست که او بر انسان که نه بر عشق سجده نکرد و آگر بر عشق سجده میکرد فکری جز تعالی انسان نداشت! 

     فرزندم بزرگترین نعمت عشق تعالیست تا جاییکه روح صیقل یافته و زمینه برای فرود خداوند در دل انسان فراهم شود وآنگاه دیگر مرگی نیست چون خداوند هرگز نمیمیرد،چرا که عشق هرگز نمیمیرد و خداوند سراسر عشق است ،چرا که خداوند خود عشق است!

     فرزندم اما تو عاشق باش اما عشقت رابر کسی تحمیل نکن!همانطور که بر خود حق آزادی در عشق میدهی به معشوق خود نیز حق آزادی در عشق را بده وبگذار او نیز مانند تو آن که را که میخواهد دوست داشته باشد!  

   فرزندم در عشق مانند خورشید باش،عشقت را نثار کن ولی بگذار آن که خواست از نور تو بر سایه پناه برد ،شاید اکنون آمادهءپذیرش نور نیست!وقثی که احساس نیاز کرد خود از گرمای آن استفاده خواهد کرد! 

      فرزندم در عشق هم دموکراتیک باش و بگذار عشق قلبت را فرا گیرد و هر آن بر عشق شجده کن تا خداوند در تو حلول کند!و آنگاه خود خدا شوی انسان ،خدا و عشق یکیست و اگر کسی اینها را از هم جدا کرد نه انسان را فهمیده،نه عشق را و نه خدارا! »

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد