دوستی تمدنها

صلح جهانی و اتحاد برای نجات انسان

دوستی تمدنها

صلح جهانی و اتحاد برای نجات انسان

پدیده نوظهور «امپراتوریهای بدون مرز»

 آنچه اتفاقات سیاسی اخیر منطقه آشکار ساخت اینست که پدیده جدیدی در حال شکل گیری است و آن «امپراتوریهای بدون مرز» می باشد. مانند حمایت جهانی از جنبش سبز و نیز انقلاب مردمی کشورهای عربی و جنبشهای برخاسته از دل سرزمینهای اروپایی و غربی. امپراتوریهای بدون مرز گویای این است که هرجا مردمی برحق بپا خیزد، بدون توجه به زبان و نژاد و دین و محدوده مرزی آن مردم، عده ی زیادی در سراسر جهان گرد کلمه «حق» و «عدالت» هدف مشترکی را دنبال خواهند کرد. امپراتوریهای بدون مرز یعنی هر قلمروی که فراتر از یک یا چند مرز سیاسی است و هیچ امپراتور خاص و بنامی ندارد و این «اندیشه مشترک» است که فرمانروایی میکند.

اخلاق قدرتگرا در برابر اخلاق اومانیستی

اخلاق قدرتگرا و اخلاق اومانیستی

      چند روز پیش کتاب انسان برای خویشتن اریک فروم را خواندم.کتابی که در آن سعی شده است علاوه برشرح انواع اخلاق و ایمان توضیح و مقایسهء آنها باهم واینکه فضیلت چیست و برای شناخت انسان از کجا باید شروع کرد،شرح مفصلی نیز دربارهء تفاوت بین مزاج و منش داده وجهتگیریها را در شخصیت شناسی مشخص نموده و توضیح میدهد که کدامیک از جهتگیریها برای جامعه انسانی مفید وکدام یک مضر است. او در این مورد دو نوع کلی از جهتگیری را مشخص میکند:

1.جهتگیری بارور

   2.جهتگیری نابارور

      البته قصد بنده در این متن شرح جهت گیریها نبوده و تنها میخواهم اندکی در مورد انواع اخلاق و تفاوتهای آن بنویسم.

      فروم در این کتاب خود اخلاق را به دو نوع  «قدرت گرا» و «اومانیستی » تقسیم میکند. او ادامه میدهد که در آیین قدرتگرا یک مقام مقتدر آنچه را که برای انسان خوب و مناسب است تعیین کرده وهنجارهای اخلاقی را مقرر میدارد،اما در اوصول اخلاقی اومانیستی انیان خود واضع ودر عین حال تابع هنجارهاست.و بعد در مورد اقتدار هم متذکر میشود که باید مشخص شود که آیا منظور اقتدار منطقی است یا غیر منطقی. بیان میدارد که منشا اقتدار منطقی» صلاحیت» است،کسی که قدرت و اختیارش مورد احترام است،کاری که مردم به او محول کرده اند به خوبی انجام میدهد. نه نیازی به تهدید کردن مردم و تحسین آنان از کیفیتهای معجزه آسای فرد دارد.چنین شخصی نهتنها اجازهء باز رسی و انتقاد مداوم از اموری را که بوی محول شده است میدهد بلکه خود خواهان آن است.اقتدار تفویض شده موقتی بودهو تایید آن موکول به چگونگی ونتیجهء کار دارندهء آن است

    اما منشا اقتدار غیر منطقی تسلط بر مردئم است،چه جسمی و چه روحی و روانی.قدرت و ترس پای بستهای اقتدار غیر منطقی است. انتقاد از این مقام نه تنها مطلوب نیست بلکه ممنوع است .

  اقتدار منطقی بر برابری مرجع و مردم عادی استوار است ،اقتدار غیر منطقی بر نابرابری که دلالت بر تفاوت در ارزش دارد مبتنی است. منظور از آیین قدرت گرایی اقتدار غیر منطقی است که مترادف نظامهای استبدادی و غیر دموکراتیک میباشد.

 

قدرتگرایی را میتاوان با دو معیار از اصول اخلاقی اومانیستیک تمییز داد:رسمی و غیر رسمی.آیین قدرتگرایی به طور رسمی،استعداد تشخیص نیک و بد را در انسان انکار میکند،واضع هنجارها مقامی است که بالاتر از افراد قرار دارد.پایهءچنین سیستمی بر خرد و معرفت نه،که بر ترس صاحب مقام واحساس ضعف و عدم استقلال مردم مبتنی است. حق پرسش در مورد هنجارها و اصول وضع شده نیست،گناه نا بخشودنی در قدرتگرایی تمرد و کنجکاو شدن در وضع هنجارها و علت بدیهی بودن هنجارهای مذکور به سود مردم است،حتی اگر کسی مرتکب گناهی شود قبول مجازات و احساس گناهکاری،خوبی اورا بوی بر میگرداند،زیرا با این عملبه برتری مرجع قدرت اعتراف کرده است    از نظر مادی و بر حسب مقدورات و توانایی،قدرتگرا نیک و بد را به دلخواه و طبق منظور مرجع قدرت معین و مشخص میسازد نه مردم عادی.این آیین استعمار گر است ولو اینکه مردم سود معنوی وکاری چشمگیری نسیبشان شود.

      اصول اخلاقی اومانیستی در برابر قدرتگرایی را نیز میتوان  با معیارهای رسمی و غیر رسمی مشخص کرد، از جنبهء رسمی مبنای آن بر این اصل استوار است که فقط خود انسان میتواند معیار تقوا و گناه را تعیین کند نه مرجع قدرتی که از او بالاتر است ! این اصول از لحاظ مادی بر این مبتنی است که خوب چیزی است که برای انسان خوب بوده و شر آن است که برای انسان زیان آور است" تنها معیارارزش اخلاقی رفاه انسان است.

   فرق بین اخلاق اومانیستیک و قدرتگرا در معانی مختلف فضیلت  نشان داده شده است:

      ارسطو این کلمه را به معنای کمال به کار میبرد،کمال در فعالیتی که توانایی ذاتی انسان را آشکار میکند. اخلاق اومانیستیک بشر را کانون و والاتر از هر چیزی به شمار میاورد،البته نه بدین معنی که انسان مرکز کائنات است،بلکه منظور این است که ریشهء احکام ارزشی او،مانند سایر قضاوت هایش در خصوصیات  خاص هستی وی بوده و انسان در حقیقت معیار ومقیاس همه چیز است.هیچ چیز بالاتر و والاتر از هستی آدمی نیست وبدین ترتیب گفته میشود که اقتضای رفتار اخلاقی بر این است که موجب اعتلای انسان میشود خوب در اصول اومانیستیک عبارتست از تصدیق زندگی و ابراز نیروهای انسانی و فضیلت یعنی احساس مسئولیت نسبت به هستی خویشتن و شر و بدی موجب فلج شدن نیروهای انسانیست شر و بدی یعنی عدم مسئولیت نسبت به خود.

مسئولیت< responsibility> و پاسخ <response> در زبان انگلیسی دارای ریشهء مشترک هستند، مسئولیت یعنی داشتن آمادگی برای پاسخگویی

انشاء الله در نوشته های بعدی سعی میکنم مطالبی رادر مورد مسائل انسانی از جمله مواردی را که با دیدگاه وجود نگری یا همان اگزیستنسیالیم و اهداف این وبلاگ مناسب است مطرح کنم, از جمله مواردی که درین سلسله مطالب به آنخواهم پرداخت مسایلیست که همهء انسانه بدون توجه به نژاد و مذهب و دیگر مواردی عارضی با آن رو به رو میشوند،مانند مسالهء آزادی و مسئولیت،انزوای وجودی، مرگ،وو همچنین سعی میکنم مفهوم ایمان وانواع آن مانند ایمان قدرتگرا و ایمان اومانیستی را نیز از دیدگاه اریک فروم و دیگران توضیح دهم.

                باامید به یاری خداوند،

                                          با نام انسان.

غم نانم نیست!!!!

غم نانم نیست 

غم ایمانم هم 

که شکم میسازد به شبی بی نانی 

و یکی توبه شب 

شوید از پیشانی 

ننگ بی ایمانی! 

 

من در این رنجستان 

دهر بی سر انجام 

غم انسانم هست  

غم انسانم هست! 

.

دلسوزی های بی رحمانه!

متن زیر از وبلاگ مشاور و مشاوره  www.11118.blogsky.com  آورده شده است.

 

گاهی در دور و بر خود به افرادی بر می خوریم که میگویند:«ایکاش پدر و مادرم در حق من این دلسوزی را نکرده بودند.» راستی منظور از این دلسوزی چیست و چرا این افراد از اینکه اجازه داده اند دیگران در موردشان دلسوزی کنند پشیمانند؟

ادامه مطلب ...

وجود درمانگری(مقاله ای در شناخت درمان وجودی)

    دوستان عزیز می توانند جهت استفاده از مطالب دیگر این جانب در مورد مشاوره به وبلاگ دیگر این جانب با عنوان مشاور و مشاوره(مشاوره کاربردی در مورد همه چیز) به آدرس زیر مراجعه کنند:  

 www.11118.blogsky.com  در ضمن استفاده از مطالب و درج آنها در جاهای دیگر با درج منبع بلامانع می باشد

تاریخچه فلسفه وجود:

فلسفه وجود ابتدا به وسیله کیرکگارد دانمارکی ( 1885 1803 ) پایه گذاری شد و با مرگ وی خاموش گردید . بعد از نیم قرن دوباره توسط یسپرس و هایدگر فیلسوف آلمانی دوباره زنده شد . از فیلسوفان دیگری که در این زمینه هر یک بنحوی تثیر داشته اند می توان نیچه [1] برکسن [2] دلتای [3] ماکس شلر [4] و هوسرل [5]را نام برد که پایه گذاران مقدم این فلسفه شمرده می شوند از نویسندگان نیز می توان به ریلک [6]و کافکا[7]  را می توان نام برد این فلسفه با شیوه مخصوص با تحقیقات و کارهایی که پیروان این مکتب نموده اند تاثیرات عمیقی در روان شناسی ، ادبیات و هنر این زمان داشته است .

ادامه مطلب ...

گلایه از خدا!

صدایت می کنم ای ناخدای کشتی قلبم

صدای این شکسته قلب محزون وپریشان را

که از دریای بد نامی صدایت می کند بشنو

صدای نا امیدی را

که در چنگ خروش سهمگین بحر رسوایی

گرفتار است و هر گاهی صلایت می زند بشنو

صدایت می کنم ای باغبان گلشن قلبم

صدای ناله پژمرده نوگل را

که در دست خزان نا مرادیها گرفتار است

و هر دم ضربه شلاق سرما می خورد بر جسم بی جانش

جوابی ده

صدایت می کنم ای رهنمای راه تاریکم

نگر بر پای مجروحم

که از ره مانده سر گردان!

و چشمان پریشانم

که ره گم کرده گریانند!

نگر بر رقص دستانم

که همچون برگ بی جانی

که پائیز و زمستانش

په چهرش بوسه ها داده

زمستی یا که از وحشت

به رقص افتاده لرزانند!

صدایت میکنم ای همنوای بی صدای من

صدایم را جوابی ده!

منم من کاین چنین از فتنه نالانم

منم کز ملک خوشبختی بدورم، رانده در گورم

منم کز بخت نفرین گشته خود گشته رنجورم

الا ای ناخدا ای باغبان ای رهنمای ملک خوشبختی!

کجایی تو؟

کجایی؟ گو مرا! آیا ترا هم فتنه بلعیده؟

ویا دامن ترا هم گشته آلوده؟

جوابی ده!

چرا خاموش و ناگویی؟

چرا چیزی نمی گویی؟

جوابی ده، جوابی ده!

من آبستن اندیشه ام!

       مدتی پیش تصمیم گرفتم که دیگر چیزی ننویسم. نه شعری و نه قصه ای. از همه بریدم، حتی از خودم و در گوشه ای از اتاق دانشجویی کوچکم که بیش از یک سوم آن هم مال دوستان هم اتاقیم است، خودم را با کتاب و جزوه هایم به بهانه امتحانات پایان ترم مشغول کردم. چند روزی گذشت کم کم داشتم به خود فریبی نوینی که خودم را گزفتار آن کرده بودم عادت میکردم. احساس میکردم این کتاب و جزوه ها میتوانند مرا، هرچند به مدت خیلی کم، از دنیای اطرافم جدا کند، دنیایی که همه دروغ و نیرنگ است، دنیایی که در آن حتی نزدیکترن دوستت که در گفتن حرف دل خود به آن هیچ مرزی نمی کشی، همچون خداوند یاس و نا امیدی ،آیه های تاریکی رابر تو نازل میکند و بر لب، دعای نابودیت را تلاوت می کند. گریختم از آنها نیز، همچون موقعی که از خودم گریخته بودم! در دل یادداشتهای درسیم فرو رفتم. اما آنجا نیز درد بود و اندوه، آنجا نیز اشک بود و حسرت. با مراجعانم و همراه آنان مردود شدم، همراه آنان مشروط شدم، و همراه آنان ترک تحصیل کردم. با مراجعانم پله های دادگاه را یکی یکی به امید ضمانت رهایی که قاضی در دستان بی رمقم میگذاشت بالا رفتم و در آخرین پله همراه کودکان هراسم نشستم و زار زار گریستم. گریستم بر پدران و مادرانی که حتی پول شکوائیه و دادخواست آنان نیز قرضی بود. گریستم برای پدرانی که گرمی از دست رفته را، هرچند برای اندکی، در منقلهایی که بوی مرگ میدهند میجستند. گریستم بپای  مادرانی که برای تکه نانی که جلوی فریاد شکم فرزندانشان را بگیرد در میان فریاد لذت مردانی که جز پول و لذت چیزی نفهمیده اند، گم می شدند. آری پیشتر نیز گریسته ام، همراه چشمان اشک آلود، همراه نگاههایی که دست مهربانی را بر انتظار نشسته اند. همراه دختران دانشجو در میدان انقلاب جوراب فروخته ام ، همراه آنان در جلوی دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران با کفشهای پاره تنها برای یک هزار تومانی آبی رنگتبلیغات پخش کرده ام، اما شبها با مشتهای برادر و پدر با غیرتم  صورتم در کبودی بر آن هزار تومانی فخر فروخته است. آری رفته ام و گاهی پا برهنه با دمپایی هزار و پانصد تومانی، تا دانشکده روانشناسی و تحقیر شده ام با خنده کفشهای پاشنه بلندی که حتی بر هم خوردن مستانه دندانهایشان محسوس بود.آری رفته ام در دانشکده جغرافیا بی آنکه کسی بپرسد از جغرافیای کدام احساس و عاطفه ام، در دانشکده حقوق پلاسیده ام بدنبال حقوق ضایع شده نسلی که حتی در کتابهای تاریخ نیز، در هیچ دانشکده تاریخی نه آغازی دارد و نه پایانی، نسلی که همه فصول عمرش در شومینه های بغض و نفرت، دستخوش آتش کودکانه مردان بزرگ شده است.

     غرق در افکارم شده بودم و بدنبال راه حلی روانشناسانه برای مراجعانم، برای آنان که همراهشان متولد شده و مرده ام. خسته و کوفته از راه درازی که همراه قهرمانانم پیموده بودم آرام سرم را روی کتابم گذاشتم و در حالیکه اشک آرام آرام گونه هایم را خیس میکرد چشمانم را بستم. بغض گلویم را پاره میکرد. سعی کردم اندکی از دنیای درد و اندوهی که در آن غرق شده بودم بیرون بیایم اما خواب فرصت نداد. احساس کردم آرام آرام دارم در امتداد جاده ای که برایم نا آشنا بود قدم میزنم. رفتم و رفتم بی عبور و بی صدا. از خیابانها و کوچه ها گذشتم و به محوطه بازی که تقریبا آشنا بود رسیدم. وای خدای من اینجا کجاست و اینها چه کسانی هستند. پاهایم سست شد. لرز سراپایم را گرفت، مادران و پدران و دختران و کودکان بیداریم در خواب نیز با من بودند. کفشهای پاره پوره و کودکان پابرهنه به من نگاه میکردند در حالیکه شکم مرا به همدیگر نشان میدادند می خندیدند. هراسان دویدم اما هرچه قدر میدویدم جمعیت زیادتر میشد و انگشتان زیادی به طرف شکم من دراز میشد. جمعیت دورو برم را گرفت و دیگر راه فراری نبود. ایستادم. یکی جلو آمده و گفت : بچه ها ببینید او حامله است! و زد زیر خنده و بقیه نیز زدند زیر خنده، زنی تنومند جلو آمد و در حالیکه دستش را روی شکمم گذاشته بود گفت: وقت وضعش شده و باید زایمان کند. بعد گفت چاقو و وسایل زایمان آوردند. چاقو را روی شکمم گذاشته و با غیض آنرا روی شکمم کشید. احساس درد و سوزش کردم و بلند فریاد کشیدم، و خودم را در کنار دوستانم در اتاق کوچک دانشجویی یافتم که میگفتند به خاطر اضطراب امتحان است و در حالیکه میخندیدند گفتند آقای مشاور تو دیگر چرا؟ اما غافل از اینکه آن فریاد فریاد زایمان مردی بود که باید خیلی پیشتر از این زایمان میکرد. به خودم نگاه کردم و دریافتم که من آبستن اندیشه هایی هستم که باید زایمان کنم، حتی اگر هنگام زایمان جانم را از دست بدهم.  

خودآگاهی زنان نخستین گام مبارزه علیه خشونت!

عظیم حسن زاده: 

 25 نوامبر روز جهانی مبارزه با خشونت علیه زنان تنها نمادی است بی روح و کورسویی است بی رمق در تاریکی و ظلمات بشر در هزاره جدید. خشونت علیه زنان چنان پدیده بارز و آشکاری است که گر به هزار زبان هم گفته شود نامکرر است. بی شک ساز و کار‌های ساختاری و نهادینه شده قدرت تحت هر نام و عنوانی بستری از نابرابری را آفریده است که خشونت علیه زنان فقط گونه‌ای بارز از این نابرابری است. روزی نیست که در اخباری از گوشه و کنار جهان شاهد خشونت‌های موردی یا گسترده بر علیه زنان نباشیم. خشونت هایی که گاه صورت‌های آشکار و عینی دارند و گاهی نیز به صورتی نمادین و ذهنی اعمال می‌شوند. خشونت علیه زنان را از منظر نظری می‌توان متاثر از چهار سویه ساختاری-فردی و ذهنی-عینی در بستر نظام فراگیر قدرت تببین و روشن ساخت. در چنین دیدگاهی بی آن که بخواهیم ره به سوی سرزنش قربانی یعنی زنان قربانی خشونت ببریم سعی می‌کنیم تا با دیدی واقع گرایانه و رویگردانی از رویکردی رمانتیک، که خود می‌تواند پرده‌ای در برابر آشکاری سازی خشونت علیه زنان عمل کند‏‏، توصیفی از وضعیت خشونت علیه زنان بدست دهیم به صورتی که ضمن روشنگری زوایای گوناگون آن راهکاری نیز برای برون رفت از وضعیت اسفبار امروزی زنان در جامعه انسانی بدست دهد.

خشونت علیه زنان امری ساختاری است که نشان از نهادینه شدن این پدیده در الگوهای کنش متقابلی بین افراد و نیز عناصر فرافردی نظام اجتماعی جهانی دارد. در روابط نهادینه شده افراد جامعه زن موجودی از جنس درجه دوم شناخته می‌شود که همچون ابزاری در خدمت اهداف نظام ساختاری قدرت قرار می‌گیرد. جهت‌گیری جوامع را از این نظر می‌توان به دو بعد عینی و ذهنی تقسیم بندی نمود. در بعد عینی خشونت حقوق اساسی و بنیادین زن در داشتن حقوقی برابر با جنس مخالف خود نقض می‌شود. هر چند ساز و کارهای چنین خشونتی در جوامع توسعه یافته و توسعه نیافته متفاوت از یکدیگرند ولی در پس مصداق‌های متفاوتی که در هر یک از این جوامع وجود دارند مفهومی یکسان متداعی می‌شود و آن خشونت ساخت‌یافته عینی علیه زن است. در آشکارترین و عینی‌ترین گونه‌های خشونت علیه زنان می‌توان به قربانیان زن در جنایات کانون‌های جنگ و بحران نظیر کانون هاى جنگ و بحران سودان (جنگ دولت مرکزى و شورشیان جنوب) چچن (جنگ جدایى طلبان و ارتش روسیه ) نپال (مبارزه چریک‌ها با دولت پادشاهى) کلمبیا (درگیرى هاى مربوط به مواد مخدر و چریک هاى چپگرا با دولت مرکزى ) و افغانستان اشاره کرد. تجاوز به زنان و دختران و به اسارت بردن آنان برای تضعیف روحیه گروه مقابل و استفاده از خشونت علیه زنان برای پاکسازی قومی به مانند مورد زنان بوسنیایى، رواندایى در دوجنگ بزرگ نژادى در بالکان و آفریقا نمونه هایی از رسوایی‌های بشر در هزاره جدید است.

 اگر در قوم کشی‌های قاره سیاه زنان مورد تجاوز جنسی گروه مهاجم قرار می‌گیرند و به عنوان برده به کار گرفته می‌شوند در تایلند با سازوکاری متفاوت و اتفاقا با پشتیبانی و حمایت قانون به عنوان برده‌های جنسی در خدمت نظام قدرت و اربابان آن قرار می‌گیرند. در افغانستان خانواده‌ها برای فرار از تامین نیازهای فرزندان دختر خویش آنان را با توسل به هنجارهای سنتی و مذهبی روانه زندان می‌کنند. در ایران اجبار دختران به سبک زندگی توام با انقیاد و ازدواج‌های اجباری آنان را به فرار از خانه و خودکشی سوق داده است. در جوامع توسعه یافته نیز چنین خشونت سازمان یافته علیه زنان با صنعت سکس و استثمار اقتصادی عینیت می‌یابد. در بسیاری از جوامع غربی زنان به عنوان برده‌های جنسی برای شرکت‌های خدمات جنسی خرید و فروش می‌شوند. در مشاغلی که زمینه‌ای برای پیشرفت ندارند با حقوقی بسیار پایین تر از مردان جذب می‌شوند و در محیط‌های کاری مورد تجاوز اربابان مرد خود قرار می‌گیرند. در همه این موارد خشونت نمودی عینی دارد که تصلب ساختاری عاملیت زن را در حفظ شان انسانی و دفاع از کرامت وجودی خود را در انقیاد حاصل از تصلب خود به تحلیل می‌برد. هراس از ناامنی اقتصادی، اجتماعی و روانی در همه این موارد زن را به پذیرش چنین خشونتی اجبار می‌کند و در پس پرده تمام این خشونت‌ها آن را به نسل بعدی تحویل می‌دهد.

خشونت علیه زنان به بعد ساختاری عینی خاتمه نمی‌یابد. قدرت نابرابر علاوه بر عرصه عینی-ساختی جامعه عرصه ذهنی-ساختی جامعه را نیز به بستری برای خشونت علیه زنان تبدیل کرده است. ساختار قدرت در جامعه با توفق فرهنگی و تسلطی که بر ابزارهای هنجار فرست جامعه دارد سبکی از زندگی را در عرصه متن و معنی برای زنان ارائه می‌کند که گویی چنین نابرابری از ذات طبیعت انسانی و اجتماعی بر می‌خیزد و صلاح جامعه در قربانی کردن آنان در پیشگاه خدایی به نام جامعه است. در چنین عرصه‌ای است که استدلال‌های توجیهی، عقیدتی و ایدئولوژیک جامعه در خدمت عامل سلطه‌گر قرار می‌گیرد و در ضمن آن زن را سلطه‌پذیر می‌سازد. زنان موجوداتی ضعیف، احساساتی، درون گرا، مهربان و ایثاگر نشان داده می‌شوند که برای تحقق هویت و شکوفایی استعدادهای خویش نیازمندی نابودی خویش برای دیگران اند. در صنعت هنجار سازی آنان موجوداتی منفعل اند که فقط در رابطه با شوهران خویش استقلال فردی می‌یابند و در قالب خانواده است که تعریف می‌شوند.

زن آیا این چنین است؟ طیف گسترده فعالیت‌های اجتماعی و مدنی زنان در قرون اخیر و پیشرفت‌های آنان در عرصه‌های گوناگون اجتماعی-سیاسی با وجود شرایط بسیار نابرابر با مردان خط بطلانی بود بر آموزه‌های بشر بدوی. حضور روز افزون زنان در عرصه‌های مختلف اجتماعی نظام جهانی این واقعیت را آشکار می‌سازد که قدرت نظام فراگیری است که حدی از آن را در هر کنشگر عاملی می‌توان سراغ گرفت. زنان نیز به مانند سایر افراد جامعه فارغ از این که در چه پایگاه اجتماعی-اقتصادی قرار گرفته باشند حدی از قدرت و عاملیت را با خود دارند. هر چند چنین قدرتی در رابطه با ساختارهای نهادینه و پهن دامنه قدرت بس ناچیز و شاید هیچ باشد. زن امروزه به این خودآگاهی نایل آمده است که براندازی ساختارهای نابرابر قدرت و مقابله با هر نوع خشونتی در گرو امتناع خود از پذیرش باورهای سلطه پذیرانه و انفعالی است. با اختلال در ساخت ذهنی قدرت اعمال سلطه است که ساختار عینی قدرت دچار چالش می‌شود و عرصه را برای بازتعریف‌های ساختاری از قدرت فراهم می‌سازد. شکی نیست که میزان توزیع قدرت نیز در قشر زنان ساختی نابرابر دارد و تحت تاثیر چنین ساختی است که هر زنی باید نسبت به موقعیت خود در نظام فراگیر قدرت خودآگاه شده و گام‌هایی در جهت مقابله با ابزارهای خشونت ذهنی-عینی علیه خویش بردارد. چنین گام هایی از باورهای زن نسبت به خود و توانایی‌های خود و نیز مقابله با خشونت از هر نوع آن و در هر حوزه‌ای از عرصه اجتماعی و در ایجاد روابط آگاهی بخش با دیگر همگنان خویش و تبدیل به حلقه‌های قدرت اجتماعی آغاز می‌شود.

از پدرم!«رابطهء شهرت و قدرت و خدمت»

     چند روزی بود مسئلهء استیضاح کردان و مسائلی که پیش و پس از آن اتفاق افتاده بود دارد اتفاق می افتد، ذهنم را مشغول کرده بود. سنگینی ناباوری تا بدان جایی بود که فشار مغزم را از کار انداخته بود. شبها قبل از خوابم همیشه به این موضوع فکر میکردم که چرا عالم سیاست چنین  بیرحم است ، که یکی را ناشایست به مسند میناشند و دوباره هم اورا ناباورانه خوار و ذلیل میسازد.تا اینکه دیشب دوباره پدرم را در خواب دیدم و جواب این سؤلات را از او پرسیدم. پدرم باز مثل همیشه دستش را بر سرم کشیده و گفت:«پسرم در عالم سیاست دو گروه وجود دارد که در رابطه با شهرت و قدرت و خدمت شکل میگیرند؛ آنانکه خدمت را برای شهرت و شهرت را برای قدرت میخواهند، و آنانکه شهرت را برای قدرت و قدرت را برای خدمت میخواهند . گروه اول با رسیدن به قدرت کار را تمام شده میدانند به مردم بعنوان برده و خادمان خود مینگرند و گروه دوم با رسیدن به قدرت خودرا در آغاز راه دانسته و خودرا بعنوان خادمان مردم و مردم را بعنوان سرور خود میشمارند. اما گروه اول کسانی هستند که روسیاهان همیشه منفور تاریخ بوده وگذشتی بر آنان نیست، و گروه دوم کسانی هستند که سر فرازان همیشه جاوید تاریخ خواهند بود. گروه اول در تبلیغات خود از بزرگان مایه میگذارند و گروه دوم برای ادامهء راه بزرگان از جان خود».  

      پدرم چقدر شیوا و رسا صحبت میکرد طوری که در همان اوایل صحبتهایش جواب سؤالاتم را گرفتم . پدرم بعد از اتمام صحبتهایش گفت : «اما پسرم باز به تو نصیحت میکنم که در این راه جزء گروه دوم باش ، یعنی از شهرت خود در راه رسیدن به قدرت و از قدرت خود تنها برای خدمت به مردم استفاده کن!» .

آواز گنجشکها، مجیدی، و تقابلها

       دیشب در یکی از سالنهای « سینمایی! » خوابگاه کوی دانشگاه تهران فیلم سینمایی آواز گنجشکها به کارگردانی آقای مجیدی کارگردان پر آوازه و بینالمللی(!) ایران اسلامی پخش و با حضور آقایانی همچون علی معلم، کاشانی (نویسنده فیلم( و همچنین خود آقای مجیدی نقد و بررسی(!) شد و آقای معلم به سؤالات دانشجویان حاضر در سالن، هم از طرف خودشان و هم از طرف آقای مجیدی، جواب گفتند. اما آقای مجیدی که به نظر میرسید بیشتر نمایندهء و خطیب دولت  در دانشگاه باشد تا یک کارگردان ملی متعهد ،تقریبا" 3/1 جلسه را به وعظ و سخنرانی در مورد اخلاقیات دینی و عواقب ناشی از عدم الزام به آن گذراندند، طوری که گویا ایشان هم مثل اکثر آقایان و خانمها تریبون دانشگاه را با بلندگوی حوزه اشتباه  گرفته باشند(همانطور که الان خود دانشگاه نیز با حوزه ه  اشتباه گرفته میشود).  بگذریم!

    فیلم آواز گنجشکها فیلمی است پر از تقابلها: شتر با مرغ (شتر مرغ)، شهر با روستا (حاشیه)، خیر و شر(دو دلی کریم) ، سرخ و آبی (ماهی و آب) و نیز سنت و مدرنیته ( فرهنگ شهری  و

روستایی) که میتواند بحثهای زیادی را بر انگیزد.  اینکه آقای مجیدی در فیلم خود چه میخواست

خیر و شر(دو دلی کریم) ، سرخ و آبی (ماهی و آب) و نیز سنت و مدرنیته(فرهنگ شهری و روستایی) که میتواند بحثهای زیادی را بر انگیزد.  اینکه آقای مجیدی در فیلم خود چه میخواست بگوید شاید برای هرکسی جواب خاصی داشته باشد،  اما آنچه برای دانشجویان حاضر در سالن و مخصوصا" برای خود بنده مهم بود این بود که چرا آقای مجیدی با تمام وضوحی که نمادهای به کار رفته در فیلم و استعارات آنها داشتند از جواب به دانشجویان طفره رفته  و حدس خردمندانه آنان را با بی مسئولیتی رد میکردند؟ آیا آقای مجیدی خود از نمادهایی که در فیلم به کار برده اند بی اطلاع هستند؟ که نمیتواند چنین باشد  یا اینکه آقای مجیدی هم مثل بقیه آقایان دانشجویان را(...) حساب کرده ویا ایشان هم مثل بقیه،  خط گرفته از جاهای دیگر و بی مسئولیت نسبت به حرفه مقدس خویشند. هر چند که به نظر میرسد آقای مجیدی با آنهمه نتایج درخشان در کارنامه خود نمیتواند در هیچ یک از این گروها جای گیرد، اما آنچه روشن است این است که آقای مجیدی با تسلطی که در نمادپردازی و نماد شناسی دارند بی توجه به مفاهیم نمادشناسانه در فرهنگ دانشجویی که پس از اتفاقات رخ داده در دانشگاها و بی احترامی به ساحت مقدس دانشگاه و جامعه علمی بوجود آمده، قدم در مکانی گذاشته که ناخواسته(؟) دوباره باعث حتک حرمت  جامعه علمی و هنری شود این بیگانگی وی با دانشجویان همان طور که در فیلم ایشان نیز مشخص تر بود(کریم  ترک با مش رمضان افغانی که بعنوان بیگانگانی در ایران نگریسته میشوند) در سراسر جلسه مشهود بود و با پاسخهای غیر مرتبط خود بر آن صحه میگذاشتند.

     علاوه بر این ایجاد احساس بیگانگی، دروغها و کلکهایی که در فیلم به آن پرداخته شده بود قابل تامل است؛ دروغهایی که کریم در تهران یاد میگیرد و وارد حوزه خصوصی زندگی خویش میکند که کلا" روابط وی را با خود و اطرافیانش تحت تاثیر قرار میدهد طوری که حتی برای نزدیکترن کسان خود ناشناخته و غیر قابل تحمل میشود تا جاییکه در قسمتی از فیلم پسر وی به نشانه اعتراض دستش را به طرف پدرش دراز میکند. گویا این همانند سازی در خود آقای مجیدی هم ایجاد شده است و دروغهای ایشان در طول سخنرانی این حس را در مخاطب تشدید میکند، هرچند که آقای مجیدی سعی میکند خودرا بعنوان واعظ اخلاق و مروج آن در جامعه نشان دهد اما در اثنای دروغهایی که میگوید گم میشود و با عصابنیتی که نسبت به سوال یکی از داشجویان نشان میدهد آن خود واقعی خود را بروز میدهد، و آن زمانی است که یکی از دانشجویان میپرسد:«چرا آقایان بجای اینکه از کسانی مثل بهمن فرمان آرا دعوت کنند از کسانی دعوت میکنند که در خط آنان هستند» که آقای مجیدی عصبانی از این که بوی نسبت حکومتی و دولتی  زده شده، در خانه خود دانشجو به آن پرخاش نموده و بر خلاف موعظه های خود که میگفت ما باید فرهنگ انتفاد پذیری و سعه صدر را رواج دهیم،  با کمال بی صبری به ایشان تاختند و بار دیگر عدم اعتماد را بین علم و هنر که ناجیان واقعی جامعه اند رقم زدند.

    حال به فیلم بر گردیم. در جایی از فیلم می بینیم که کریم ترک، قهرمان فیلم، که با فرار شتر مرغ یک سفر خودشناسی(!) را آغاز کرده و قرار است در طول فیلم دگرگونیهای زیادی را در شخصیت خود شاهد شده و سر انجام به آن خود اصیل (!) خود (که طبق اشاره و نتیجهء فیلم سنت گرایی بود) برگردد، بامش رمضان افغانی به طور تصادفی در راه به هم میرسند که مش رمضان عازم مشهد میباشد. کریم مبلغی پول در دست وی گذاشته و از او میخواهد که آن مبلغ را در ضریح امام رضا ریخته و از طرف او طلب حاجت کند (حواله کردن مسئولیت به دیگری) . اگر در این قسمت از فیلم دقت کرده باشیم میبینیم که دو فرد ساکن در داخل مرزهای ایران(ترک و افغانی) تنها از طریق زبان (فارسی) و اعتقادات مذهبی (نذز و نیاز به امامان) باهمدیگر مرتبط میشوند و هیچ مؤلفهء دیگری برای اتحاد و انسجام آنان وجود ندارد. این بیگانه انگاری آقای مجیدی قابل تامل است، چرا که خود ایشان نیز در اواخر صحبتهای خود علنا" بر بیگانه بودن دانش و هنر در جامعهء ایرانی اشاره کرده و با دروغگویی و اشارهء ضمنی به پنهان کاری و « بازیچهء دست سیاست » بودن این اشاره را تصدیق کردند. شاید در جامعهء ایرانی دروغگویی به یک اصل بنیادین تبدیل شده باشد و سیاستمداران از آن بعنوان وسیلهء فریب دیگران استفاده کرده باشند ، اما هنرمند و عالم و دانشمند روشنفکر اگر از دروغ و پنهان کاری برای مجاب سازی مخاطب خود استفاده کند نه تنها رسالت خود را نادیده گرفته بلکه بر جامعه ای که متعلق به آن است اجحاف نموده و مستوجب تکفیر است. هرچند که امیدواریم جناب آقای مجیدی جزو این گروه نباشد و این اقدام ایشان از روی بی اطلاعی بوده باشد.

     

خاتمی، چگونه و چرا!

          شاید زمانی که سید محمد خاتمی دوره­ی دوم ریاست جمهوری خود را داشت به پایان می­برد و خود را برای خداحافظی با «نام ریاست جمهوری» آماده میکرد، اذهان جامعه جهانی مشغول معادلات خویش برای پیش بینی جانشینی بجای وی بود که گامی فراتر از او نهاده و با شعاری جدیدتر و والاتر از «گفت و گوی تمدنها» باز امیدی (هرچند خیالی و زود گذر) برای جهانیان، جهت ایجاد صلح و آرامش جهانی به ارمغان بیاورد. احتمالا" گوش جامعه جهانی تشنه شنیدن آوای دلنشین «آشتی و دوستی تمدنها» بعد از «گفت و گوی تمدنها» بود! علی رغم معادله پردازیهای سیاستمداران خارجی بر سر ریاست جمهوری بعد از خاتمی، با حذف اصلاح طلبان از گردونه انتخابات و افزایش شانس پیروزی رقیب، احتمال خطا در جایگزینی  عناصر معادله مشهود گردید.

    وقتی آقای احمدی نژاد بعنوان رئیس جمهور ایران انتخاب شد، شاید نه تنها اصلاح طلبان بلکه خود پیروزان این میدان نیز باورشان نمی­شد. اما واقعیت (هرچند ظاهری) این بود که شهردار سابق تهران که در عرض چند هفته و با استفاده از تبلیغات فریبنده و شعارهای جذاب به چهره ای محبوب در بین مردم « شخصیت پرست» تبدیل شود، در میان ناباوری اهل خرد «نام ریاست جمهوری» را از دست اصلاح طلبان، بخصوص فرزندان خاتمی ربود و اصلاح طلبان مغبون که چاره ای جز تماشای جشن پیروزی رقیب نداشتند، در گوشه ای نشسته و یادداشتهای هم را خط خطی کردند.

    نگارنده در این نوشته سعی بر این ندارد که علل پیروزی و همچنین کم و کیف ترفندهای تیم تبلیغاتی احمدی نژاد را در جلب کوتاه مدت اذهان عمومی جامعه (چرا که الان اکثر طرفداران فریب خورده وی با مشاهده نتیجه انتخاب خود کاملا" به مخالفان وی پیوسته اند،این موضوع در سطح مجلس نیز قابل تصدیق است.) که پیش از این نیز بعد از انقلاب اسلامی به کرار اتفاق افتاده است برسی کند؛ بلکه بر آنست تا علل شکست اصلاح طلبان، مخصوصا" فرزندان خاتمی، که علی رغم یک محبوبیت بلند مدت ناگهان افول کرده و کمر بر فن حریف سپردند را هرچند کوتاه مرور کند.

    شاید به نظر برسد که اصلی ترین علت شکست اصلاح طلبان در انتخابات مذکور، نارضایتی روشنفکران جامعه مخصوصا" قشر دانشجویی باشد که در طول ریاست جمهوری آقای خاتمی ضربات سنگینی را بر پیکره مجروح خود از طرف گروهای مختلف منتسب به شخصیتهای متفاوت حکومتی و غیر حکومتی دیده و رنج سکوت رئیس جمهور خود را در دل خود احساس کرد. اما اگر واقع بینانه در این قضیه بنگریم، احتمال وجود عوامل دیگری را نیز در کنار این عامل خواهیم یافت که تسریع بخش اتفاقات انتخابات مذکور بود. اتفاقاتی که در دانشگاهای سراسر کشور مخصوصا" در دانشگاهای تهران، علامه، تبریز و... اتفاق افتاد، می­توانست به یک امتیاز کارساز و برگ برنده ای در دست رقیب تبدیل شود که شد (تبلیغات علیه خاتمی مبنی بر حمایت وی از سرکوب دانشجویان و سعی در خدشه دار کردن چهره وی )؛ ولی فراتر از آن نیز عوامل چندی قابل ردگیری است.

     اما  خوشبختانه، یا بدبختانه!، ما صاحب ملتی بوده و هستیم که نه تنها هرگز در کنار روشنفکران حرکت نکرده اند بلکه اکثرا" آنان را در سخت ترین شرایط تنها گذارده و تکفیرشان نموده اند و با کمال پر رویی (و شاید از روی جهل!) بر سر دار، آنان را سنگ زده اند (تاریخ ایران پر از این نمونه هاست). بنا بر این روشنفکران ما در طول تاریخ هرگز نتوانسته اند تاثیری در حکومتها و یا روی کارآمدن دولتها داشته باشند (شاید آنهم بعلت اعتقاد آنها به رسالت روشنفکری بوده است). اما در کنار عده قلیل روشنفکر، ما خیل عظیم غیر روشنفکر و منفعل و مصرف کننده را داشته ایم که همیشه از کاسه تعصب آشامیده اند؛ مردمی که فریب روشنگریها که نه، تیره سازیها را خورده و خود و دیگران را گرفتار کرده اند!

    هرچند هردو گروه (روشنفکر و عامی) خود را در شکست انتخاباتی اصلاح طلبان مقصر می­دانند، و تقریبا" هم درست است، اما باید علل شکست اصلاح طلبان را در جاهای دیگری نیز، همچون بدنه حکومت و نهاد های رسمی و غیر رسمی حایل بین حکومت و دولت و مردم، جستجو کرد. البته این می­تواند موضوع مقاله ای خاص باشد که انشاءالله وقتی دیگر به آن خواهم پرداخت. اما بنده در این مقاله لازم میدانم به مواردی اشاره کنم که در صورت  آمدن دوباره آقای خاتمی به صحنه انتخابات، توجه و عدم توجه به آن نه تنها میتواند در نتیجه انتخابات داخلی تاثیر بگذارد، حتی میتواند بیانگر توفیق و یا شکست ایران در صحنه سیاست خارجی نیز باشد.

   شاید مهمترین عاملی که از نظر اینجانب باعث فاصله بین مردم و اصلاح طلبان در داخل ایران و مخصوصا" در مناطق حاشیه ای گردید عدم توجه آقای خاتمی به تفاوتهای فرهنگی و تمدنی و حفظ و نگهداری از آنها، که نماد غرور هر ملتی است، باشد. ما در طول ریاست جمهوری ایشان شاهد بی توجهی به داشته های اقوام مختلف ایرانی و حتی توجه منفی ناشی از این دیدگاه که تنها راه اتحاد و همبستگی اقوام ایرانی زبان واحد (فارسی)، فرهنگ و تمدن واحد (تمدن ایران کهن)، دین واحد (اسلام) و مذهب واحد (شیعه) می­باشد، بوده و تخریبهایی را در سطح آثار باستانی می­بینیم و علی رغم اعتراض مکرر مردم و مسئولین هیچ اقدامی را از طرف ایشان شاهد نیستیم! علت هرچه که باشد مهم نیست. اما نتیجه آن متاسفانه نه تنها گریبانگیر خود اصلاح طلبان شد بلکه نوعی بی اعتمادی به همه فاکتورهای اتحاد و انسجام ملی را رقم زده و دشمنی و اختلاف بین اقوام، که از مدتها پیش و مخصوصا" با ادبیات فرهنگ ستیزی کسروی و امثال وی ایجاد شده بود، را تسریع بخشید. ما مصادیق عینی (زد و خوردهای قومی) و ذهنی (جکها، توهینها و پیش داوریها) این دشمنی را در سطح ملی شاهدیم.

    تناقض دیگر خاتمی را در سطح بین المللی می­توان مشاهده کرد. آقای خاتمی با حذف ادبیات «تمدن ستیزی»، یعنی لفظ مکروه «مرگبر» و با ابداع لفظی حسنه در ادبیات صلح طلبانه، «گفتگوی تمدنها»، علنا" و عملا" پیشنهاد یک همزیستی دوستانه را وارد دفتر یادداشت جامعه جهانی کرد، اما یک حس باطنی نیز در ادبیات ناسیونالیستی ایران پنهان بود و آن گاها" «با شعارهای ضد انسانی و تمدن ستیزانه در سطح فرهنگ اقتدار طلب » نمود پیدا می­کرد. تناقضی که نتیجه آن است، این بود که چگونه میتوان با زبان گفتگو کرد و با چشم، اشاره به حمله نمود.

     با توجه به مطالب بالا، اگر آقای خاتمی پا به عرصه انتخابات گذاشتند توجه به این دو موضوع  را نباید فراموش کنند، چه عقل سلیم بر اینست که چه طور میتوان دم از گفتگو در سطح بین المللی زد در حالیکه شرایط آنرا در داخل کشور خود و با اقوام خود پیاده نمی­کنیم و نیز چگونه میتوان بر آن اعتماد و اعتقاد داشت در حالیکه خواهان حذف تمدنی از صحنه روزگاریم؟

     بنده بر این باور هستم که آقای خاتمی قبل از تصمیم قطعی خود مبنی بر شرکت در انتخابات  باید با مسائلی از این قبیل کنار آمده، یا حداقل جوابهای قانع کننده ای برای اقوام ایرانی و جامعه بین المللی داشته باشد، تا این بار منادی واقعی گفتگوی تمدنها نه، که دوستی تمدنها باشیم؛ چرا که خشونت هم میتواند مصداقی از گفتگو باشد، اما وقتی هدف دوستی باشد دیگر خشونت و نفرت در آن جایی ندارد.

دوگانگی علم - عمل و زیست جهان فراموش شده!

مطلب زیر از دوست عزیم«عظیم حسنزاده» دانشجوی کارشناسی ارشد جامعه شناسی گرایش پژوهشگری دانشگاه تهران میباشد

دوگانگی علم - عمل و زیست جهان فراموش شده!

     میاندو راه (با سکون روی نون)، عرصه ای است که میان دوگانگی های ذهنی بشر قرار می گیرد. میان دو راه حرکت از این راه و رسیدن به راه دیگر نیست. میان دو راه برشی است میان دو راهی که به صورتی موازی از ابتدایی نامعلوم تا انتهایی نامعلوم جریان دارد. میان دو راه عرصه ای خاکستری است که راهی برای فرار از دوگانگی به گانگی­ای دیگر نیست، بلکه عرصه ای است که می کوشد با نقد و جرح دوگانگی ها، واقعیت های پنهان در میان این دو را _که بستر واقعی حیات اجتماعی است_ آشکارتر سازد. پیچیدگی جهان اجتماعی و نیاز به فهم و سپس کنترل آن، باعث تقسیم کار دوگانه ای مرکب از عالم و عامل در جهان انسانی شده است. در یک سوی این تقسیم، عالم اجتماعی قرار گرفته است که سعی دارد با تکیه بر نیروی خرد و تقلیل کنش های معنادار آدمی به مفاهیم مجرد و بی روح، به فهم این کنش ها نایل آید. در سوی دیگر، عاملان کنترلگری قرار دارند که به مدد همین مفاهیم سعی در شکل­دهی به جهان اجتماعی دارند. گستردگی و فراگیری، مشخصه اساسی فهم عالم و کنترل عامل است اما از آنجا که ابزارهای مورد استفاده آنها برای برآوردن هدف خویش، ماهیتا تقلیل­گرا هستند، این فهم و کنترل نتیجه ای جز کلیت­گرایی علمی و تمرکزگرایی کنترلی نداشته است. و این هر دو، علم اجتماعی و عمل کنترلی را قائم به ذات ساخته و مجاری تغذیه این دو از زیست جهان را بند آورده است. به گونه ای که ویژگی بارز جهان اجتماعی امروز، بده و بستان عالم و عاملی است که اساس فهم و عمل خود را نه در متن اجتماعی و زیست جهان انسانی بلکه در تصورات مجرد خود از آن استوار ساخته است.

       درجامعه امروزما، ایران، عالم اجتماعی­ای که در بده و بستان با عامل کنترلگر اجتماعی قرار دارد، به شدت از متن اجتماعی (زیست جهان) دور شده است. این دوری باعث شده است که عالم اجتماعی، اعم از منتقد روشنفکر و محافظه کار حامی ثبات، به گونه ای خودکفا عمل کرده و مسایل فکری خود را صرفا در تصورات تقلیل گرایانه ای جستجو کند که از زیست جهان حاکم بر حیات فرد خیالی ایرانی تخیل کرده است. عالم اجتماعی ایرانی، امروز، از هرگونه قدرت تفهم و همدلی با یک فرد واقعی ایرانی عاجز است. هیچ کدام از مسائل و دغدغه های عالم اجتماعی شباهتی به مسائل واقعی که یک فرد عادی ایرانی با آن گریبانگیر است ندارد. وی که مکان سکونتش، روابط اجتماعی اش، تغذیه فکری و فرهنگی اش، تائید و احترام اجتماعی اش و چالشهای پیش رویش گسسته از فرد عادی ایرانی است، لاجرم مسائل و نیز پاسخهای مطروحه اش از واقعیت عینی اجتماعی دور خواهد بود. چنین شکافی درمورد هر عالم اجتماعی، از چپ منتقد تا راست محافظه­کارش، صادق است؛ هر دو دسته این عالمان اجتماعی، زیست جهان اجتماعی را نه منبع شناخت خود، بلکه عرصه­ای مجموع از افراد ناآگاه می دانند که نیازمند هدایت از سوی این عالمان آگاه(!) هستند.

            بعد دیگر حوزه حیات انسانی به تصرف عامل کنترلگری در آمده است که با دیکته کردن شکل و جهت عمل افراد، به رفتارها و روابط اجتماعی خصلتی تصنعی تحمیل کرده است؛ بطوری که در عمده حوزه های جهان اجتماعی و حتی خصوصی ترین عرصه های زندگی نیز میتوان ردپای این عامل کنترلگر را یافت. منبع تغذیه فکری عامل کنترلگر در جامعه امروزما، علاوه بر تفکر اجتماعی آسمانی، نوعی خاص از جامعه شناسی زمینی است که کلیت گرا و تقلیل گرا می باشد. عامل کنترلگر، نه تنها خود را قائم بذات و بی نیاز از افراد و ضرورتهای جامعه تصور می کند، حتی افراد و روابط اجتماعی را نیز تحت سلطه خود می داند؛ تصوری که از شکاف عمیق میان ذهنیت عامل کنترلگر و واقعیات زیست جهان اجتماعی ناشی می شود. برای درک چنین شکافی کافی­ است که به فاصله ذهنی و اجتماعی میان پلیس ارشاد و خانمی نیمه محجبه در میدان ونک یا هفت تیر فکر کنیم. شکی نیست که با تقسیم کار حاکم بر جهان امروز ما و با وجود پیش فرض­ها و مقولات فهم دوگانه و تقلیل گرایانه ای که ریشه در سنتهای بدوی نوع بشر دارد، گریز از چنین شکافهایی میان نظام کنترلگر (علم و عمل) و زیست جهان اجتماعی افسانه ای بیش نیست. این وجود اجتماعی از میلی بنیادین ریشه می­گیرد که سعی دارد بفهمد تا بتواند کنترل کند.

ما و خدا

         مدتی پیش کتابهای گفتگو با خدای نیل دونالد والش را مطالعه کردم،نه تنها برایم مفید بود بلکه باعث ایجاد نوعی اندیشه ’جدید وبینشی نو در روابطم با خود و طبیعت و انسانهای دور و برم همچنین خداوند و بهشت و جهنمی که بنام او برای خود ساخته ایم شد، تا اینکه چند روز پیش کتاب دوستی با خدای وی را نیز شروع به مطالعه کردم. کتاب بسیار جالبی بود از همان لحظه اول متوجه شدم که برای درک گفته های او باید با دیدی متفاوت با آنچه تا به حال نسبت به خدا داشتم به قضیه نگاه کنم،بنابر این از خداوند خواستم در این راه مرا یاری کند و او نیز چنین کرد. البته خداوند همیشه این لطف را به من دارد که همواره راهنما ودوست من باشد ناگهان همه’ آن ترسهای دوران کودکیم در باره’ خداوند و بهشت و جهنم او فرو ریخت و من نا خودآگاه به یاد آن بیت شیرین ترکی افتادم که میگوید:

                زاهید منی آلداتما جهننم ده اود اولماز     اونلار کی یانیرلار اودو بوردان آپاریرلار#

وبا خود فکر کردم که آیا واقعا" خداوند مخلوق خودرا که موقع آفرینش آن بر خود تبریک گفت با چنان بی رحمی که تنها متعلق به انسانهاییست که عشق و خداوند را در وجود خود نفی کرده اند،چنین شکنجه و آزار نماید.

    دوباره برگشتم به مطالبی که از سه کتاب گفتگو با خداو کتابهای دیگری که از کسان دیگر خوانده بودم و متوجه شدم که این خود ما هستیم که بهشت خود وجهنم خود را میسازیم وناگهان یاد جماله ای از سارتر افتادم که میگوید: خداوند به موجود مزاحمی در ذهن انسان تبدیل شده است که مانع از بروز استعدادهای او میشود! در خود و استعداد و خداوند و همچنین در کلمه’ مزاحم اندکی تا’مل کردم و هیچ نسبتی بین کلمه’ مزاحم و لفظ مقدس خداوند ندیدم،پس از پس و پیش کردن فرضیات خود به این نتیجه رسیدم که ما انسانها هستیم که با تعمیم قدرت سرکوبگر پدر ما’بانه’ مراجع قدرت به خداوند و ترسیم یک چهره’ ترسناک از خداوند در ذهن خود که به ضعف کودکانه’ ما و قدرت بزرگسالانه’ متصدیان تربیتی ما بر میگردد اجازه میدهیم که دیگران خداوند را در وجود ما این گونه شکل دهند.

    اندکی به آرامش رسیدم ،البته همیشه همینطور بوده ام ،وقتی به رابطه’ خودم با خدای خودم بر میگردم میبینم که تنها رابطه’ انسان با اوست که آرامش بخش است## پس چه لزومی دارد که از تنبیهای او بترسم وتنها به خاطر ورود به بهشت وی و یا حد اقل،برای گریز از جهنم وی او را عبادت کنم،یعنی  تمام وکمال در خدمت خداوند باشم. یاد جمله ای از پدر مرحومم،که تنها استاد واقعی من وتنها خدا شناس واقعی بود که در عمرم دیده ام ،می افتم که روزی به من گفت:‌‌ فرزندم لزومی ندارد که همه مستقیما" به خداوند خدمت کنند،بیاد داشته باش که خدمت به خلق او بزرگترین خدمتها وبهترین راه نزدیکی به خداوند است واگر شخصی اصرار بر خدمت خدا واقرار بر این کار کرد خداوند را به صورت شخصی محتاج ترسیم کرده است واین عین دروغ است،

    اکنون که فکر میکنم میبینم که پدرم عجب خدا شناسی بود او حتی در مسائل دینی مثل روزه و نماز نیز مارا آزاد گذاشته و هیچ اجباری در این مورد نداشت چون او به این جمله’ سارتر اعتقاد داشت که میگوید: انسان محکوم به آزادیست.

       بگذریم،راستی از کتاب دوستی با خدا گفتم،کتابی که راهنمای یک دوستی واقعی و بدون فقدان است حتی زمانی که بر خداوند خشم میگیریم، میخواستم  مطالبی را از این کتاب برایتان بنویسم فکر کردم شاید من آخرین کسی باشم که این کتاب را خوانده است و شما قبل از من آنرا خوانده باشید. بنابر این تنها به یک جمله از این کتاب که خیلی به دلم نشست وتقریبا"مناسب این وبلاگ،،دوستی تمدن ها،، میباشد اکتفا میکنم و از دوستان عزیز تقاضا دارم در صورت امکان این کتابها را هر چند تکرارا" مطالعه کنند.

    دونالد والش در این کتاب میگوید:

           به نظر میرسد که خداوند آن اندازه که در پی رهبر است به دنبال پیرو نیست،ما میتوانیم پیرو خداوند باشیم و یا اینکه دیگران را به سوی او هدایت کنیم،اولی مارا متحول میکند و دومی جهان را!

       راستی چه خدمتی بالاتر از این که ما همه را به سوی مبدا خود که همان روح عشق و یگانگیست دعوت و رهنمون شویم و جهان را به سوی فردایی که همه’ فرهنگها و تمدنها بدون ترس از قدرت یکدیگر و بدون سوئ استفاده از ضعف هم با دوستی و عشق در کنار هم زندگی کرده و جهان انسانی را با روح الهی خود نجات دهند!

                                    با امید به چنان روزی!

     پی نوشت:

           #زاهد مرا فریب نده درجهنم هیچ آتشی وجود ندارد،آنهایی که میسوزند آتش را از این جهان میبرند.

          ## الا بذکرالله تطمئن القلوب

از پدرم!«فرزندم بگذار عشق وجودت را فراگیرد!»

روزی با پدرم از جایی میگذشتیم! عده ای را دیدیم که به طرف خانه ای میدویدند! نزدیک رفتیم  از داخل خانه صدای ناله و شیون به گوش میرسید. پدرم دست مرا در دست خودش فشرده و همراه هم وارد خانه شدیم!همه به احترام ورود پدرم آرام کنار رفته و راه راباز کردند!وارد اتاق شدیم،در وسط اتاق نعش بیجان  مرد جوانی را دیدیم که پدر و مادرش بر سر وی گریه میکردند. 

     پدرم آرام بر سر جسدجوان نشست ودست خود را پیش برده و دست پدر و مادر جوان را گرفته و تسلیت گفت! سپس بلند شده و از یکی از آشنایان آن جوان ماجرای مرگش را پرسید. آن فرد که گویا برادر جوان بود گفت:«مدتی بود که عاشق دختری در مخل بود،اما هرگز به دختر چیزی نگفت ،حتی اجازه نداد پدرو مادرم با خانوادهء دختر صحبت کند تا اینکه چند روز پیش معلوم شد که دختر با کس دیگری قرار ازدواج گذاشته است! اول باورش نشد تا اینکه دیروز سر راه دختر را گرفته و با او صحبت کرده بود.دختر به او گفته بود که از اول از عشق او نسبت به خودش اطلاع داشته ولی چون کس دیگری را دوست میداشته نتوانسته به عشق وی جواب دهدو دنبال فرستی بوده تا به او بگوید اما فرستی پیش نمی آمد. بعد از این ماجرا  به خانه آمده وبه اتاق خود رفته و در را از پشت قفل کرد و نه چیزی خورد و نه چیزیآشامید تا اینکه امروز پدرم نگران شده و در را شکسته و وارد اتاق شد و متاسفانه دید که او خوئ کشی کرده است!» 

     تا آن پسر این چیز ها را گفت ناگهان زد زیر گریه.پدرم از جیب خود دستمالی در آورده وبه او دادتا اشکهایش را پاک کند و بعد در حالیکه دست خودرا روی شانهء پسر گذاشته بود گفت:«پسرم احساس ترا درک میکنم،از دست دادن عزیز واقعا" سخت است!» 

    پدرم به خاطر عجله ای که داشتیم به خانوادهء جوان تسلیت گفته و دست مرا نیز گرفته از آنجا دور شدیم. 

    در راه پدرم سرش را به طرف من بر گرداند،مثل اینکه از نگاه من چیزی خوانده گفت:«فرزندم عشق چیزیست که چه بخواهی ،چه نخواهی در قلب تو فرود خواهد آمد وبدان که آن با همه درد و رنجی که دارد شیرین ترین موهبتی است که خدای هر کسی به وی اها میکند! آنان که عشق را بیهوده،ویا آنرا مایهء رنج وعذاب میدانند سخت در اشتباهند،چرا که تنها عشق است که به کالبد بی روح انسان معنا میبخشد!پسرم آنان که عشق را نفهمیده اند آنرا دست و پاگیر خود میسازند ولی آنان که عشق را فهمیده اند روح و جانسان را صیقل داده و به ئات خود نزدیک میشوند چرا که ذات انسان خود عشق است وخداوند انسان را با عشق آفرید و وقتی به آن نگاه کرد به خاطر نمود عشقی که خلق کرده بود بر خود تبریک گفته و عالمیان را برای سجده بر عشق فرا خواند! فرزندم امروز اگر شیطان انسان را فریب میدهد و عشق را در دل او به هوس تبدیل میکند تنها دلیلش آنست که او بر انسان که نه بر عشق سجده نکرد و آگر بر عشق سجده میکرد فکری جز تعالی انسان نداشت! 

     فرزندم بزرگترین نعمت عشق تعالیست تا جاییکه روح صیقل یافته و زمینه برای فرود خداوند در دل انسان فراهم شود وآنگاه دیگر مرگی نیست چون خداوند هرگز نمیمیرد،چرا که عشق هرگز نمیمیرد و خداوند سراسر عشق است ،چرا که خداوند خود عشق است!

     فرزندم اما تو عاشق باش اما عشقت رابر کسی تحمیل نکن!همانطور که بر خود حق آزادی در عشق میدهی به معشوق خود نیز حق آزادی در عشق را بده وبگذار او نیز مانند تو آن که را که میخواهد دوست داشته باشد!  

   فرزندم در عشق مانند خورشید باش،عشقت را نثار کن ولی بگذار آن که خواست از نور تو بر سایه پناه برد ،شاید اکنون آمادهءپذیرش نور نیست!وقثی که احساس نیاز کرد خود از گرمای آن استفاده خواهد کرد! 

      فرزندم در عشق هم دموکراتیک باش و بگذار عشق قلبت را فرا گیرد و هر آن بر عشق شجده کن تا خداوند در تو حلول کند!و آنگاه خود خدا شوی انسان ،خدا و عشق یکیست و اگر کسی اینها را از هم جدا کرد نه انسان را فهمیده،نه عشق را و نه خدارا! »

 

از پدرم!«نماینده سیلی مردم خوداست بر چهرهءدولت!»

روزی با پدرم از شهری میگذشتیم. سر راه خودمان نرسیده به میدان اصلی،به جمعی بر خوردیم که گرد هم آمده و در مورد موضوعی بحث میکردند؛ نزدیکتر رفتیم، پدرم از جریان جویا شد. یکی که از همه ناراحت تر به نظر میرسید گفت:«مدتیست در این محل به مشکلی بر خورده ایم که تنها به دست نمایندهء شهرستان حل میشود ولی ایشان نه تنها مارا نمی پذیرد بلکه گاهی پیغام هم میفرستد که وقتشان را نگیریم! »

از قضا آقای نماینده در شهر بود و از آنجائیکه پدرم اورا خوب میشناخت گفت :«با من به دفتر او بیا!» 

همراه هم به طرف دفتر نماینده حرکت کردیم. وقتی رسیدیم مسئول دفتر وی گفت:«متاسفانه امروز آقای نماینده وقت ندارند و شما از قبل باید وقت بگیرید!!!!» 

پدرم گفت:«شما فقط لطف کنید  بگویید فلانی آمده. آقای مسئول دفتر تماس گرفته وگفتند :«آقای کریمی آمده و اصرار دارند شما را ببینند.» آقای نماینده تا اسم پدرم را شنید گفت فورا اورا به اتاق من راهنمایی کن! 

    وقتی وارد اتاق وی شدیم از جا برخاسته وکلی احترام گذاشت! پس از احوال پرسی پدرم جریان را با وی در میان گذاشت و گلیهء مردم را به گوش وی رساند! آقای نماینده گفت«آقای کریمی واقعا" حیف وقت من نیست که وقتم را با این مسائل کوچک طلف کنم! پدرم گفت:« مشکلات کوچک مردم را حل کن تا در مشکلات بزرگت در کنار تو بایسند و از تو حمایت کنند! ودر ضمن به یاد داشته باش که این صندلی که به آن تکیه داده ای صندلی خدمت است نه صندلی قدرت، و اگر هم قدرتی باشد از آن مردمی است که ترا انتخاب کرده اند واگر دست حمایت خودرا از دوش تو بر دارند نه قدرتی میماند و نه عزتی.هرگز مست قدرت دروغین پشت میز نشو که به چشم بر هم زدنی به ذلت تبدیل میشود!» 

بعد پدرم شروع کرد به تعریف کردن یک جریان: 

  «در شهرستان ما فردی بود شهره به میخواره گی و مستی؛ روزی دوستان وی اورا به یک بزم شراب در خارج از شهر دعوت میکنند. جمع شروع به باده زنی میکند،او در همان آغاز کار شروع به مستی و بزن و بشکن میکند! بعد از یکی دو ساعت که به خودش میاید میگوین آقای فلانی اینکه خوردیم شراب نبود که اینقدر مست شدی بلکه آب خالص بود! طرف که خودرا در جمع ضایع شده میبند میگوید:ای بابا! از اول میگفتید من مست نمیشدم!!!» 

    پس از گفتن این جریان سر خودرا به طرف آقای نماینده برگرداند و ادامه داد:« و اما تو! نا سلامتی نمایندهء این مردمی و نماینده باید سیلی انتخاب کنندگان خود باشد بر چهرهء دولت نه چوب سیاست دولت بر سر مردم ! دست مردم خودرا بگیر تا دست ترا بگیرند.» 

   تا پدرم این سخنان را گفت دیدم که اشک در چشمان نماینده حلقه زد. به طرف پدرم آمده و خواست دست پدرم را ببوسد اما پدرم اجازه نداد و گفت:« باید دست مردمی را بوسید که به تو اعتماد کرده و به خاطر ایمان و اعتقادی که به خدمت گذاری تو داشته اند ترا انتخاب کرده اند!» 

   وقتی داشتیم از دفتر نماینده دور میشدیمآقای نماینده گفت:«قول میدهم از این پس تا پای جان در خدمت مردم باشم و از الان در دفتر من به روی هوه باز است حتی مردمی که مرا انتخاب نکرده اند» پدرم در حالیکه تبسم اعتماد بر لب داشت رو به آن فردی که همراه ما آمده بود کرده و گفت:«این از نماینده ،اما وظیفهء شما هم اینست که با انتخاب نماینده وظیفهء خود را انجام یافته ندانید؛ و به یاد داشته باشید که مردم هم سیلی است بر چهرهءمردم و باید رسالت نماینده را به خاطر وی بیاورد!!!» 

    آن مرد از پدرم تشکر کرده واز ما دور شد وما نیز به راه خود ادامه دادیم تا چه پیش آید!

از پدرم!«گاهی میتوان مراد خودرا در پایین ترین نقطه از گیتی یافت»

روزی با پدرم به باغمان که تقریبا خارج از روستایمان قرار داشت رفتیم. من،طبق عادتم تا بباغ رسیدم به طرف درخت گردویی که قبلا" گردوهایش را چیده بودند رفتم تا شاید از مانده های گردو بتوانم چند تایی بچینم. تا به زیر درخت رسیدم چشمانم را به بالاترین نقطهء آن دوختم ،اما متاسفانه چیزی پیدا نکردم! رویم را به طرف پدرم بر گرداندم،یعنی کمکم کن! پدرم با لبخند به طرف من آمده و گفت:«پسرم لزومی ندارد برای یافتن مراد خود حتما" در آن دوردستها وبالاترین نقاط بگردیم،گاهی میتوان مراد خودرا در پایین ترین نقطهء  گیتی هم یافت!» وآنگاه دست خودرا درازکرده و از پایین ترین شاخهء درخت گردو دوتا گردو چیده و به من داد!

از پدرم!«گاهی فراموش میکنیم که فراموش شده ایم»

روزی با پدرم از جایی میگذشتیم؛پدر  پسری که آشنای پدرم هم بود از افسردگی پسرش شکایت میکرد و میگفت:چند وقتیست که پسرم گوشه گیر شده و نه حرفی میزند و نه کاری انجام میدهد همه اش یا خواب است یا در خود فرو رفته؛ پیش دکتر هم بردیم اما داروهای او نیز جواب نمیدهد و وضع همانگونه است! پدرم گفت:مرا پیش او ببرید! ومارا پیش او بردند. 

پدرم گفت لطفا مارا تنها بگذارید و مارا تنها گذاشتند! 

پدرم از او پرسی :پسرم مشکل تو چیست ؟آیا میتوانم کمکت کنم؟ پسر آرام سر خودرا پایین انداخت وچیزی نگفت. پدرم ادامه داد :پسرم من احساس ترا درک میکنم؛تنهیی واقعا آزارنده است البته اگر بخاطر گریز از مردم ویا گریز مردم از آدم باشد .اما اگر بخاطر تامل در خود واین که کیستی از جا آمده ای و هدفت چیست و به کجا میخواهی بروی  آنگاه تنهایی لذت بخش ترین فرایند زندگی تو خواهد بو د. اما باز آنچه مهم است اینست که این تنهایی نباید شکل عزلت دایم و رهبانیت به خود بگیرد . به یاد داشته باش که ما باید در کنار دیگران خودمان را بشناسیم و این شناخت مارا به یک سودمندی اجتماعی رهنمون گردد! پسرم جامع نیازمند من و توست و اگر من و تو از آن کناره گیری کنیم در مورد آن  ظلم کرده ایم. 

پدرم چند لحظه ای سکوت کرد و بعد گفت : دوست داشتم در تجربه زمان سکوتمان شریک شویم اجازه میدهی؟ 

پسر سر خود را به علامت رضا تکان داد و به پدرم نگاه کرد! 

پدرم با تبسم گفت :خوب من گوش میکنم! 

پسر تبسمی کرد و شروع به صحبت کرد و گفت:  

مدتیست احساس میکردم دیگر هیچ ارزشی برای دیگران ندارم. کسی درد مرا درک نمیکرد و مرا نمیفهمید و احساس میکردم که دیگر دنیا به آخر رسیده! 

پدرم گفت :و بهمین خاطر هم احساس میکردی که شادی و تفریحات لذت بخش و ملاقات دیگران و مخصوصا دوستان برایت غیر مفید و حتی اذیت کننده است! 

پسر از اینکه پدرم اینقدر از درون اورا درک کرده است لبخندی رضایت بخشی زد و گفت :کاملا صحیح است و حتی چندین بار فکر خود کشی بسرم زد اما...! 

پدرم ادامه داد:اما یک نیروی درونی به تو گفت تو باید زنده بمانی وفریاد بزنی من هستم! 

پسر اینبار مستحکم تر از دفعه قبلی گفت :آری؛و اینکه من حق دارم باشم و باید باشم! 

پدرم گفت:اما ترسیدی ! 

پسر گفت:آری ترسیدم چون کسی را در کنار خود احساس نمیکردم؛حتی خانوادهء خودم را و به خاطر این دوباره ساکت شدم!! 

پدرم گفت:و اجازه دادی که دیگران فراموشت کنند! 

پسر گفت :آری! 

پدرم گفت:و خودت خواستی که چنین شود! 

پسر گفت آری! و بعد ساکت ماند و در تفکر فرو رفت! 

پدرم نیز به سکوت او کمک کرد گویا میدانست که او به چه چیزی فکر میکند! 

وقتی پسر سر خودرا به طرف پدرم بر گرداند؛پدرم با لبخند گفت :احساس میکنم  میخواهی از دل فریاد بزنی که من هستم! وپسر آرام از جای خود بلند شد و به طرف در رفته آنرا باز کرد! سرش را به طرف آسمان گرفته وفریاد زد:«آهای من هستم! من حق دارم باشم و باید باشم!!!» 

پدرم رو به من کرد و گفت پسرم وقت رفتن است بلند شو برویم! 

از جا بر خاسته و دست پدرم را به قصد رفتن گرفتم. مردم در بیرون ازخانه همه از اینکه پسر خانه دوباره خودش را پیدا کرده است خوشحال بودند! 

پدرم؛در حالیکه داشتیم از آنجا دور میشدیم گفت: 

 

«فرزندم ما گاهی فراموش میکنیم که فراموش شده ایم!!!! » 

 

همه راه را غرق تفکر در ماجرا و این جملهء پدرم بودم: 

«گاهی فراموش میکنیم که فراموش شده ایم!!!»

از پدرم!«فرزندم خودرا آویزهء دار تاریخ نکن!»

روزی با پدرم شاهد اعدامی بودیم که همه میدانستند آن فرد بی گناه است هما اسیر دست سیاست و قربانی راستی و پاکی خود شده بود. با آنکه همه حتی جوخه های اعدام و صادر کننده حکم هم میدانستند او بیگناه است و حاضرین آرام گریه میکردند ولی از دست هیچ کسی کاری بر نمی آمد! تنها کسی که تا آخرین لحظه تبسم بر لبانش نقش بسته بود فرد اعدامی بود؛ ازین مورد تعجب کرده و رو به پدرم کردم. طبق معمول پدرم از نگاهم پی به سؤالم برده و گفت:÷سرم تبسم او به خاطر اینست که آویزهء دار تاریخ نگشت. بعد در حالیکه داشتیم از آنجا دور میشدیم برایم گفت: 

«فرزندم!در سیاست همیشه بیاد داشته باش که سیاست مداران دو گروهند :آنانکه محبوب مردمند و منفور دولتیان, و آنانکه محبوب دولتیانند و منفور مردم. گروه اول بر دار سیاست میروند و پرچم آزادگی اند و گروه دوم پرچم قدرت و سیاستند و آویزهء دار تاریخ میشوند و همیشه منفور تاریخییان . 

فرزندم! اگر روزی به مقامی رسیدی و خواستی سیاست پیشه کنی از گروه اول باش و سعی کن در این راه هیچ اشتباهی مرتکب نشوی 

فرزندم!این نصیحت را از پدرت به گوش بسپار و به یاد داشته باش که تاریخ هرگز اشتباه نمیکند بلکه این انسانها هستند که اشتباه تاریخی میکنند!!!»

از پدرم!

روزی با پدرم در سطح شهر مشغول قدم زنی بودیم؛تقریبا بین میدان بالا و میدان پایین صدای داد و فریاد و فحش به گوش میرسید!نزدیکتر شدیم و پدرم از علت آن جویا شد؛یکی که ناراحت به نظر میرسید گفت:«فلانی را که شهره به دیوانگیست تحریک کرده اند و درگیری صورت گرفته.» باز هم نزدیکتر رفتیم دیدیم دست و صورت بیچاره-به ظاهر دیوانه-پر خون شده و گریه میکند. پدرم دست خود را روی شانهء او گذاشته و دلداریش داد.بعد از اینکه آرام شده و از آنجا دور شد پدرم گفت:در عجبم از مردم این شهر که دیوانه اش میداند نباید با مردم کاری داشت اما عاقلش نمیداند که نباید سر به سر دیوانه گذاشت!!!!!

از پدرم!

روزی با پدرم از روستاییمیگذشتیم؛عده ای در وسط میدان روستا جمع شده و در حال صحبت با هم بودند. نزدیک شدیم و پدرم از یکی جریان را جویا شد. یکی گفت داماد فلانی معتاد شده  و اصرار دارد طلاق دخترش را از او بگیرد!

پدرم به پدر دختذر نزدیکتر شده وسلام کرد.پدر دختر تا پدرم را دید با خوشحالی گفت:«سلام ! خداوند ترا از کجا رساند؟»

پدرم گفت:«جریان و شنیدم؛ به نظر تو تصمیم درستی گرفتی؟»

پدر دختر گفت:«نمیدانم،نظر تو چیست؟»

پدرم آهسته در گوشش گفت:«اگر میتوانی اعتیاد را از دامادت بگیر،نه دخترت را!» وبه آهستگی از آنجا دور شدیم.

بعد از مدتی از آنجا رد میشدیم که دیدم پدر دختر و دامادش با خوشحالی دارند به طرف ما میآیند !

پدرم با لبخند گفت :«پسرم اینست نتیجهء حمایت!»

اکنون میفهمم که پدرم یک روانشناس بود!

روزی از جایی میگذشتیم، عده ای جمع شده و منتظر اتفاقی بودند؛ نزدیکتر شدیم و از جریان جویا. گفتند یکی را قرار است به جرمی در ملاء عام اعدامش کنند! دیدم پدرم آرام زمزمه میکند:«خداوندا مرا قبل از آنکه به جرمی بکشند به لطفی بمیران!» من نیز همگام با وی ،طبق عادت،زمزمه کردم!

روزی که پدرم از دنیا میرفت خیلی خوشحال بود و من ناگهان به یاد آن جمله افتادم ودیدم که خداوند چنان کرد!

ن