دوستی تمدنها

صلح جهانی و اتحاد برای نجات انسان

دوستی تمدنها

صلح جهانی و اتحاد برای نجات انسان

از پدرم!«گاهی فراموش میکنیم که فراموش شده ایم»

روزی با پدرم از جایی میگذشتیم؛پدر  پسری که آشنای پدرم هم بود از افسردگی پسرش شکایت میکرد و میگفت:چند وقتیست که پسرم گوشه گیر شده و نه حرفی میزند و نه کاری انجام میدهد همه اش یا خواب است یا در خود فرو رفته؛ پیش دکتر هم بردیم اما داروهای او نیز جواب نمیدهد و وضع همانگونه است! پدرم گفت:مرا پیش او ببرید! ومارا پیش او بردند. 

پدرم گفت لطفا مارا تنها بگذارید و مارا تنها گذاشتند! 

پدرم از او پرسی :پسرم مشکل تو چیست ؟آیا میتوانم کمکت کنم؟ پسر آرام سر خودرا پایین انداخت وچیزی نگفت. پدرم ادامه داد :پسرم من احساس ترا درک میکنم؛تنهیی واقعا آزارنده است البته اگر بخاطر گریز از مردم ویا گریز مردم از آدم باشد .اما اگر بخاطر تامل در خود واین که کیستی از جا آمده ای و هدفت چیست و به کجا میخواهی بروی  آنگاه تنهایی لذت بخش ترین فرایند زندگی تو خواهد بو د. اما باز آنچه مهم است اینست که این تنهایی نباید شکل عزلت دایم و رهبانیت به خود بگیرد . به یاد داشته باش که ما باید در کنار دیگران خودمان را بشناسیم و این شناخت مارا به یک سودمندی اجتماعی رهنمون گردد! پسرم جامع نیازمند من و توست و اگر من و تو از آن کناره گیری کنیم در مورد آن  ظلم کرده ایم. 

پدرم چند لحظه ای سکوت کرد و بعد گفت : دوست داشتم در تجربه زمان سکوتمان شریک شویم اجازه میدهی؟ 

پسر سر خود را به علامت رضا تکان داد و به پدرم نگاه کرد! 

پدرم با تبسم گفت :خوب من گوش میکنم! 

پسر تبسمی کرد و شروع به صحبت کرد و گفت:  

مدتیست احساس میکردم دیگر هیچ ارزشی برای دیگران ندارم. کسی درد مرا درک نمیکرد و مرا نمیفهمید و احساس میکردم که دیگر دنیا به آخر رسیده! 

پدرم گفت :و بهمین خاطر هم احساس میکردی که شادی و تفریحات لذت بخش و ملاقات دیگران و مخصوصا دوستان برایت غیر مفید و حتی اذیت کننده است! 

پسر از اینکه پدرم اینقدر از درون اورا درک کرده است لبخندی رضایت بخشی زد و گفت :کاملا صحیح است و حتی چندین بار فکر خود کشی بسرم زد اما...! 

پدرم ادامه داد:اما یک نیروی درونی به تو گفت تو باید زنده بمانی وفریاد بزنی من هستم! 

پسر اینبار مستحکم تر از دفعه قبلی گفت :آری؛و اینکه من حق دارم باشم و باید باشم! 

پدرم گفت:اما ترسیدی ! 

پسر گفت:آری ترسیدم چون کسی را در کنار خود احساس نمیکردم؛حتی خانوادهء خودم را و به خاطر این دوباره ساکت شدم!! 

پدرم گفت:و اجازه دادی که دیگران فراموشت کنند! 

پسر گفت :آری! 

پدرم گفت:و خودت خواستی که چنین شود! 

پسر گفت آری! و بعد ساکت ماند و در تفکر فرو رفت! 

پدرم نیز به سکوت او کمک کرد گویا میدانست که او به چه چیزی فکر میکند! 

وقتی پسر سر خودرا به طرف پدرم بر گرداند؛پدرم با لبخند گفت :احساس میکنم  میخواهی از دل فریاد بزنی که من هستم! وپسر آرام از جای خود بلند شد و به طرف در رفته آنرا باز کرد! سرش را به طرف آسمان گرفته وفریاد زد:«آهای من هستم! من حق دارم باشم و باید باشم!!!» 

پدرم رو به من کرد و گفت پسرم وقت رفتن است بلند شو برویم! 

از جا بر خاسته و دست پدرم را به قصد رفتن گرفتم. مردم در بیرون ازخانه همه از اینکه پسر خانه دوباره خودش را پیدا کرده است خوشحال بودند! 

پدرم؛در حالیکه داشتیم از آنجا دور میشدیم گفت: 

 

«فرزندم ما گاهی فراموش میکنیم که فراموش شده ایم!!!! » 

 

همه راه را غرق تفکر در ماجرا و این جملهء پدرم بودم: 

«گاهی فراموش میکنیم که فراموش شده ایم!!!»

نظرات 1 + ارسال نظر
راهی شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 01:53 ب.ظ http://azbinahaiat.blogfa.com

سلام
از نگاه جالب پدر شما به زندگی خوشم آمد، نم دانم اینکه من یک نزدیکی در نگاه ایشون و خودم میبینم مخصوص خود من است یا به دلیل وسعت نگاه هر کسی ممکنه همچین احساس کند؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد