دوستی تمدنها

صلح جهانی و اتحاد برای نجات انسان

دوستی تمدنها

صلح جهانی و اتحاد برای نجات انسان

گلایه از خدا!

صدایت می کنم ای ناخدای کشتی قلبم

صدای این شکسته قلب محزون وپریشان را

که از دریای بد نامی صدایت می کند بشنو

صدای نا امیدی را

که در چنگ خروش سهمگین بحر رسوایی

گرفتار است و هر گاهی صلایت می زند بشنو

صدایت می کنم ای باغبان گلشن قلبم

صدای ناله پژمرده نوگل را

که در دست خزان نا مرادیها گرفتار است

و هر دم ضربه شلاق سرما می خورد بر جسم بی جانش

جوابی ده

صدایت می کنم ای رهنمای راه تاریکم

نگر بر پای مجروحم

که از ره مانده سر گردان!

و چشمان پریشانم

که ره گم کرده گریانند!

نگر بر رقص دستانم

که همچون برگ بی جانی

که پائیز و زمستانش

په چهرش بوسه ها داده

زمستی یا که از وحشت

به رقص افتاده لرزانند!

صدایت میکنم ای همنوای بی صدای من

صدایم را جوابی ده!

منم من کاین چنین از فتنه نالانم

منم کز ملک خوشبختی بدورم، رانده در گورم

منم کز بخت نفرین گشته خود گشته رنجورم

الا ای ناخدا ای باغبان ای رهنمای ملک خوشبختی!

کجایی تو؟

کجایی؟ گو مرا! آیا ترا هم فتنه بلعیده؟

ویا دامن ترا هم گشته آلوده؟

جوابی ده!

چرا خاموش و ناگویی؟

چرا چیزی نمی گویی؟

جوابی ده، جوابی ده!

من آبستن اندیشه ام!

       مدتی پیش تصمیم گرفتم که دیگر چیزی ننویسم. نه شعری و نه قصه ای. از همه بریدم، حتی از خودم و در گوشه ای از اتاق دانشجویی کوچکم که بیش از یک سوم آن هم مال دوستان هم اتاقیم است، خودم را با کتاب و جزوه هایم به بهانه امتحانات پایان ترم مشغول کردم. چند روزی گذشت کم کم داشتم به خود فریبی نوینی که خودم را گزفتار آن کرده بودم عادت میکردم. احساس میکردم این کتاب و جزوه ها میتوانند مرا، هرچند به مدت خیلی کم، از دنیای اطرافم جدا کند، دنیایی که همه دروغ و نیرنگ است، دنیایی که در آن حتی نزدیکترن دوستت که در گفتن حرف دل خود به آن هیچ مرزی نمی کشی، همچون خداوند یاس و نا امیدی ،آیه های تاریکی رابر تو نازل میکند و بر لب، دعای نابودیت را تلاوت می کند. گریختم از آنها نیز، همچون موقعی که از خودم گریخته بودم! در دل یادداشتهای درسیم فرو رفتم. اما آنجا نیز درد بود و اندوه، آنجا نیز اشک بود و حسرت. با مراجعانم و همراه آنان مردود شدم، همراه آنان مشروط شدم، و همراه آنان ترک تحصیل کردم. با مراجعانم پله های دادگاه را یکی یکی به امید ضمانت رهایی که قاضی در دستان بی رمقم میگذاشت بالا رفتم و در آخرین پله همراه کودکان هراسم نشستم و زار زار گریستم. گریستم بر پدران و مادرانی که حتی پول شکوائیه و دادخواست آنان نیز قرضی بود. گریستم برای پدرانی که گرمی از دست رفته را، هرچند برای اندکی، در منقلهایی که بوی مرگ میدهند میجستند. گریستم بپای  مادرانی که برای تکه نانی که جلوی فریاد شکم فرزندانشان را بگیرد در میان فریاد لذت مردانی که جز پول و لذت چیزی نفهمیده اند، گم می شدند. آری پیشتر نیز گریسته ام، همراه چشمان اشک آلود، همراه نگاههایی که دست مهربانی را بر انتظار نشسته اند. همراه دختران دانشجو در میدان انقلاب جوراب فروخته ام ، همراه آنان در جلوی دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران با کفشهای پاره تنها برای یک هزار تومانی آبی رنگتبلیغات پخش کرده ام، اما شبها با مشتهای برادر و پدر با غیرتم  صورتم در کبودی بر آن هزار تومانی فخر فروخته است. آری رفته ام و گاهی پا برهنه با دمپایی هزار و پانصد تومانی، تا دانشکده روانشناسی و تحقیر شده ام با خنده کفشهای پاشنه بلندی که حتی بر هم خوردن مستانه دندانهایشان محسوس بود.آری رفته ام در دانشکده جغرافیا بی آنکه کسی بپرسد از جغرافیای کدام احساس و عاطفه ام، در دانشکده حقوق پلاسیده ام بدنبال حقوق ضایع شده نسلی که حتی در کتابهای تاریخ نیز، در هیچ دانشکده تاریخی نه آغازی دارد و نه پایانی، نسلی که همه فصول عمرش در شومینه های بغض و نفرت، دستخوش آتش کودکانه مردان بزرگ شده است.

     غرق در افکارم شده بودم و بدنبال راه حلی روانشناسانه برای مراجعانم، برای آنان که همراهشان متولد شده و مرده ام. خسته و کوفته از راه درازی که همراه قهرمانانم پیموده بودم آرام سرم را روی کتابم گذاشتم و در حالیکه اشک آرام آرام گونه هایم را خیس میکرد چشمانم را بستم. بغض گلویم را پاره میکرد. سعی کردم اندکی از دنیای درد و اندوهی که در آن غرق شده بودم بیرون بیایم اما خواب فرصت نداد. احساس کردم آرام آرام دارم در امتداد جاده ای که برایم نا آشنا بود قدم میزنم. رفتم و رفتم بی عبور و بی صدا. از خیابانها و کوچه ها گذشتم و به محوطه بازی که تقریبا آشنا بود رسیدم. وای خدای من اینجا کجاست و اینها چه کسانی هستند. پاهایم سست شد. لرز سراپایم را گرفت، مادران و پدران و دختران و کودکان بیداریم در خواب نیز با من بودند. کفشهای پاره پوره و کودکان پابرهنه به من نگاه میکردند در حالیکه شکم مرا به همدیگر نشان میدادند می خندیدند. هراسان دویدم اما هرچه قدر میدویدم جمعیت زیادتر میشد و انگشتان زیادی به طرف شکم من دراز میشد. جمعیت دورو برم را گرفت و دیگر راه فراری نبود. ایستادم. یکی جلو آمده و گفت : بچه ها ببینید او حامله است! و زد زیر خنده و بقیه نیز زدند زیر خنده، زنی تنومند جلو آمد و در حالیکه دستش را روی شکمم گذاشته بود گفت: وقت وضعش شده و باید زایمان کند. بعد گفت چاقو و وسایل زایمان آوردند. چاقو را روی شکمم گذاشته و با غیض آنرا روی شکمم کشید. احساس درد و سوزش کردم و بلند فریاد کشیدم، و خودم را در کنار دوستانم در اتاق کوچک دانشجویی یافتم که میگفتند به خاطر اضطراب امتحان است و در حالیکه میخندیدند گفتند آقای مشاور تو دیگر چرا؟ اما غافل از اینکه آن فریاد فریاد زایمان مردی بود که باید خیلی پیشتر از این زایمان میکرد. به خودم نگاه کردم و دریافتم که من آبستن اندیشه هایی هستم که باید زایمان کنم، حتی اگر هنگام زایمان جانم را از دست بدهم.